نگاشته شده توسط: تورج عاطف | فوریه 9, 2013

کوچه خوشبختی نبود

امروز به نجواي فروغ  مي انديشيدم

تنها  صدا و تنها  صدا است كه باقي مي ماند و…

به صداهائي مي انديشم كه سالها است مي شنوم به بهانه و بي بهانه مي آيند صداهائي كه سالها در ذهنم ماندند

صداهائي كه نجواي مهر دادند اما  بي مهري مشق آنها بود

صداهائي كه مي گفت تنها تو مهر ببخش و من ترا رنج هديه دهم

صداهائي كه خشم را به من مي دادند اما در واقع مهري بود كه پنهانش مي كردند

صداهائي كه ترس داشتند

صداهائي كه روح را تكه تكه مي كردند

 تكه تكه شدن روج چه حكايت سختي دارد ؟

هر قطعه يا به جائي مي افتد و شايد تنها بايد به دنبالشان نمي رفتي و فراموششان مي كردي

 صداهائي كه مرا طعنه مي زدند

 تو ديگر خود نيستي

خود ؟

آن خودي كه هرگاه بودم بايد سوي ديگري مي رفتم

آن خودي كه مهرباني هاي تصنعي را هديه مي گرفت

آن خودي كه بايد مي بود چون خوب بود اما براي آن ديگري

سالها است كه روحم در جستجوي خود رفت اما هيچگاه نيانديشيد كه چرا اين خود براي خود من خود نشد

خود من ؟

كدامين خود من ؟

من هيچگاه خود من نبودم

هيچگاه نتوانستم در دنياي فانتزي القاب و عناوين و رفاقت ها و مهرهاي دروغين فاصله بگيرم

هيچگاه نتوانستم باور كنم كه شايد تنهائي بسيار بهتر اين باشد كه تنها باشي و همراه روزهاي تلخ ديگري

هيچگاه نتوانستم رها شوم و بيابم خودي را كه مي توانست آرام باشد و نگاه بي ترديدي داشته باشد و سكوتش ز خشم بي كران آتشفشان اندرونش تحميلش نشده باشد

 باز به نجواي فروغ مي انديشم

مي توان چون عروسكان كوكي با دو چشم شيشه اي دنياي خود را ديد

مي توان در جعبه اي ماهوت باشي و انباشته از كاه  سالها در لابه لاي تور

و پولك خفت مي توان با فشار هر هرزه دستي بي سبب فرياد كرد و گفت

“آه من بسيار خوشبختم “

و من حتي نواي «آه من بسيار خوشبختم » هم نجوا نكردم

 در جعبه ماهوتي القاب ماندم

 در كاه نوازشهاي نرمي بودم

چشمهاي شيشه  اي من دنيا را مي خواست كه پاك بيند

اما اين گونه نشد حتي به قيمت حماقتي شيرين  كه خود بر خودم تحميل كردم

حماقتي براي يافتن درياي نجات

اما باز فروغ خواند مرا

 هيچ صيادي در جوي حقير كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد

من پري  كوچك غمگيني را مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد

و دلش را در يك نيلبك چوبين مي نوازد آرام آرام

پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميردو سحرگاه از يك بوسه به دنيا مي آيد

 و من مرواريدي صيد نكردم

من خود صيد شدم تا مرواريد ديگري باشم

پري كوچكي نبود

نيلبكي نبود

بوسه اي نبود

سحرگهي نبود

و همه جا شب بود و پند فروغ

من از نهايت شب حرف مي زنم

من از نهايت تاريكي و از نهايت شب حرف مي زنم

اگر به خانه من آمدي,اي مهربان چراغ بياور  و يك دريچه  كه از آن به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم …

و به ازدحام كوچه خوشبختي نگريستم

جائي كه گفت

نفهم

 ندان

نگو

توجه نكن

دلدار نباش

مهربان نباش

 رها كند همه عنوان را وقتي براي تو بار باشند

و من اين چراغ را نخواستم

 اين كوچه خوشبختي من نبود


بیان دیدگاه

دسته‌بندی