نگاشته شده توسط: تورج عاطف | فوریه 3, 2013

كاش چنين مباد

دينگ دينگ
صداي آشنا مي آيد ساعت است كه به غرش در مي آيد و حكايت روز ديگري را مي دهد و ثانيه ها مشغول كار مي شود هم اكنون هم لحظه اي از تاريخ شد و گذشته است لحظه هاي آيند و روندو در اين ميان قصه اي كه به ذهن مي آيد اين است
بر جوي آب نشين گذر عمر ببين
و برف مي بارد گوئي آمده است تا تاريكي را ببرد
تاريكيدو دلي
تاريكي ترس
تاريكي خشم
تاريگي گذر عمر
جوي آب عمر بسياري آمده و رفته است و اين كه هر كدام به لحظه آخر مي رسيم حال هردم كه باشد باز براي بسياري از ما حديث آشنا را متبلور سازد و گويد
چه زود دير شد
بسياري آمدند و رفتند زنان و مرداني كه روزگاري بزرگ بودند و سر انجام رفتند و بعدها تاريخ ثابت كرد كه بزرگ نبودند برخي ديگر بزرگ بودند و بزرگ ماندندو اين تاريخ است كه باز كارنامه آنها را مهر قبول و مردودي زند و تجديدي را بر عهده كساني مي گذارد كه راه آنها را ادامه دهند و از تجربه هاي آنها بهره مند گردند و يا اين كه پيروي كنند اما پند مورخ بزرگ ويل دورانت را گوش ندهند كه گفت
آناني كه تاريخ را نمي دانند خود مجبور به تكرار آن خواهند بود
و چنين است كه تكرار مي كند و آنقدر اين بازي را ادامه مي دهيم تا ياد بگيريم درسي را كه بايد مي آموختيم
آنچه كه مارا مي ترساند دشمن نيست كه دوست است كه بچيزي نمي خرد ما را
آنچه ما راوحشت اندازد ابروهاي گره كرده غريبه نيست كه لبخند پر تزويردوست نمائي است
آنچه مرا درد است دشمن و افترا نيست كه مي دانم بهر هر ناكس و نامردي آيد كه حكايت بغض من نجواي عاشقانه اي است كه در غيبت همين ناكسان ميزنند
آنچه رنج است نديدن اين همه سپيدي برف است و تنها غرقه شدن در تاريكي دو صباحي مانده به صبح بود
و من آمده بودم و چه ساده آمدم
آمدم که در ترانه های عشق تو شریک شوم
آمده ام که باز با تو آواز دلدادگی خوانم
آمدم که با هم تمامی وسوسه های اهریمنی که گوید
باور کنیم که عشق مرده است و مردمان شهر جز به ریا زیبا نگویند نبرد کنیم
آمده ام که با تمامی وجودمان باور کنیم که برای
باور عشق نباید تنها بر روی آن تمرکز کرد و یا این که اسیر کلمه و ورد و افسون آن دگران شد
آمدم تا بگویم باید در عشق زیست با عشق بهانه دیگری نداشت بی عشق بهانه زندگی را گرفت
آمدم تا بار دیگر باور کنیم دنیا با تمامی بزرگیش می توان کوچک شود
آمدم که باور کنی از بنفشه های کوهستان فنا می توان متولد شد می توان
در لحطه بی کرانگی دریاچه بی کرانه ها بی کرانگی عشق را یافت می توان در غار اوهام ذهنهایمان غرقه نشد و پشت هر رنجی که ذهن ما راآزارد عشق را بهانه کرد
آمدم که در دشت بی کرانگی تنها عشق را جستجو کنیم
آمدم که در لحظه وصال و روشنی باور کنیم بی بهانگی راهنر است
آری آمدم
تا با هم خوانیم
باهم شنویم
با هم لبخند زنیم
با هم قهقهه زنیم
با هم و بهر هم گریه کنیم
و دستهایمان را به هم دهیم
و باور کنیم
آری هنوز هم می توان عاشق بود
عاشق شد
وعشق را به هم داد
همراه با عشق
اما
رفيق كوچه دوستي ما بن بست نبود كه تنها ما باشيم
رفيق كوچه ما پر از راه هاي فرار تو از خودت و خودم و ما بود
كاش چنين نبود
كاش چنين مباد


پاسخ

  1. بیادر قلب من خانه ای بساز
    که در هر کوچی
    دوباره به آن برگردی
    با این خیال به انتظارت
    چشح براهم
    و به این انیشه دل خوشم
    پایان من روزی با تو نوشته
    خواهد شد ……….


بیان دیدگاه

دسته‌بندی