نگاشته شده توسط: تورج عاطف | ژوئیه 9, 2015

دستهایم را گم کرده ام

دستهايم را گم كرده ام
گويي در غار نسيان مدتها است كه اسيرند
اين دستهايي كه مي نگاشتند عاشقانه هاي دريايي
گويي قلم و نوازش دستهاي يارش همه شدند واهي رويايي
دستهايم را گم كرده ام
دستهايي كه به تمناي نوازش دستهاي تو شبهايش را به نغمه اي ز روزهاي تو و غربت روزهايش را به اميد دلتنگي شبهاي تو گره زدند
اما نه روزم به شب تو و نه شامگاهم به صبح تو گره خورد و نقطه وصل ما سكوتي بود كه شب و روزش
مهر و ماهش
همه بي نور شدند در كسوف و خسوف جدايي ها
دستهايم را گم كرده ام
اين دستها بي انقطاع تو را مي خوانند حتي در غربت بي كران خوش خيالي هاي من
دستهايم گم شده اند و چون قلبم طلسم شده اند در وادي جادوگر هجر
دستهايم گم شده اند
دستي كه عطر تو را به جان نكشد
دستي كه نتواند جز هجر و سكوت و جدايي بنگارد بايد هم كه گم شود

نگاشته شده توسط: تورج عاطف | جون 11, 2015

بگذار تا بگذرد

شبح سرگردانم را ندا دادم
آرام گیر رفیق
رها کن حقارت را
بگذار تا بگذرد
همه این شب غفلت و هیچ بودن هایت
بگذار تا بگذرد
آنچه که ذهنت را به دار دروغ آویزان کرده است
بگذار تا بگذرد
به تمنای هیچ ماندن و آویخته شدن هایت به دار هیچ
روح سرگردان را ندا دادم
در اندرونم آرام گیر
خود باش بی هیچ رویائی
همان رویائی که کابوس شود در صبح طلوع
از اقلیم جنون بگریز
بگذار تا فریب و دروغ دگر نتوانند که به بند کشد تو را ای همه بی نوائی ها
قلب شکسته را دوائی نیست
به سخره گرفته شدن هایت یک چاره دارد
بگذار تا بگذرد
پسرک موطلائی اندرونم را نوازش کنم
مرد زیتونی موی سالهای نه چندان دور را دست به گردن افکنم
و به سپید موی امروزم می نگرم و گویم
بگذار تا بگذرد
باید روی به اقلیمی که تو باشی آری خود تو نه جسد متلاشی شده که روزی تورج نام داشت
بگذار تا بگذرد
بگذار تا بگذرد

نگاشته شده توسط: تورج عاطف | مِی 4, 2015

حکایت یازدهم

حکایت یازدهم چاپ شد
امسال با یازدهمین کتابم به نمایشگاه خواهم آمد کتاب شعر بازی های من ناشر انتشارات آمه قصه یازدهم مرا بیان می کند
اما کتاب شعر بازی های من ….

سالها دست به قلم دارم از نوشته های ورزشی تا رمان و از قصه های کوتاه تا مقاله های ادبی و حتی ترجمه نیز کرده ام
در خلال این سالها نوشته هائی داشته ام که هم شعر گونه بودند هم آهنگی داشته اند گاهی هم به آن نجوا می گفتم
نمی دانم به راستی چه نام دارند ؟
ترانه های من ؟
نجواهای من ؟
زمزمه های من ؟
شعرهای من ؟
بازی افکار من ؟
سرانجام همه آنها را جمع کردم و نامی برای آنها گذاشتم » شعربازی های من »
این مجموعه دردل هایم هستند دردل هائی در مورد عشق و غم و ترس و شجاعت و امید و شاید بسیاری چیزهائی دیگر که خوانندگانم از لا به لای آن کشف کنند
این کتاب رابه تنهائی ننوشته ام و در کنارم بسیاری بودند که یاریم کردم مردان و زنان بزرگ ایران و جهان که با نوشته ها و اعمالشان الهام بخش برخی از نوشته های این کتاب شدند و بزرگترین یاورم عشق و حضرتش بودند که بارانش و مهتابش و دریایش و آسمانش و ستارگانش و آتشش …. راهی نشان دادند به قلمی که به جوهر عشق آغشته بود…

Sherbazihae man chap shodeh

نگاشته شده توسط: تورج عاطف | آوریل 16, 2015

غم پیری

در دور دستی ز سرزمین آشنایم دل به دست نوشته هائی بندم که با خودم چون مرهمی و شاید محرمی حمل می کند و یکی از آنها حکایتهای نادر ابراهیمی عزیز است که برای بانویش نقل می کند
ابراهیمی می گوید

» بزرگترین غم هر انسان پیری روح است »
و من به ترکیب پیری روح می اندیشم و می پرسم راستی » پیری روح چیست «
قلم را بر می دارم و سیاهه ای می نویسم
غم پیری روح چون گفته نادر ابراهیمی تنها این نیست که قدم زنی شبانه او با همسرش را نشان از عشق پیری و رسوائی دانند
غم پیری می تواند این باشد که دلت برای کسی تنگ نشود و یا این که دیگر نخواهی لمست کنند و روحت را به آرامش دعوت کنند و بخواهی خسته باشی و یا این که بمیری
غم پیری می تواند این باشد که نخواهی تلفنی زنگ بزند و بگوید خوبی؟ دلم برای تو تنگ شده است؟

غم پیری شاید این باشد که یاد مادر بزرگ و آغوش پر مهر عطر آگینش نیافتی و نخواهی سجاده و گلهای یاسش را بخاطر آوری
غم پیری می تواند از یاد بردن این باشد که در اندرونت هنوز دلت بخواهد آن پسرک موطلائی باشی که خجالتی بود و کم حرف اما دلش گرم بود به همه آن خنده های سفره های بزرگترها یی که خیلی از آنها نیستند
غم پیری شاید این باشد که سفره ای پهن نشود و آش مادر بزرگ اعلم نشود اصلا مادربزرگی نباشد همتی را چون دود به آسمان بفرستند و همه یگانگی و اتحاد که در ورای نام خانواده است را اندازه همان کشک آن آش شله قلمکار سابق ببینی

غم پیری می تواند این باشد که نخواهی کسی چراغ خانه را پیش از تو روشن کند و با چای تازه دم از تو پذیرائی کند و بخواهد با تو حرف بزند
غم پیری می تواند این باشد که سالها باشد موزیک مورد علاقه ات را گوش نکنی و اصلا یادت باشد این تو بودی که با این آهنگها می رقصیدی و می خندیدی و می گریستی یادت نیاید رقص و شادی و دلخوشی ها چیست
غم پیری شاید این باشد که خاطره های نوجوانی و جوانی و … را از یادت ببری و نخواهی دیگر به یاد آوری رفاقت و معرفت را…
غم پیری این است که دیگر با فیلمهای عاشقانه دلت نلرزد و آهنگهای عاشقانه نخواهی بشنوی
غم پیری می تواند این باشد که همه بگویند چرا در چشمهایت غم است و تو بگوئی مذل آنها این گونه هستند
غم پیری این است که رغبتی به فریاد زدن نداشته باشی و بغض را به مسخره بگیری و سکوت رفیق دائمی تو باشد
غم پیری می تواند این باشد که دیگر دلت نخواهد زلف محبوبت را از جلوی صورتش کنار بزنی تا تو بتوانی لبخندش را ببینی
غم پیری شاید این باشد که یاد ببری اندک بخندی و بگوئی نه هنوز هم این دنیا پر از معرفت و مهربانی ها است
غم پیری می تواند این باشد که یاد بگیری تنها قدم بزنی و تنها غذا بخوری و تنها در جلوی آینه بایستی و تنهائی را عادت بدانی
و…

می توانم هزاران کلمه و جمله را سر هم کنم ولی به گفته های خود ابراهیمی بر می گردم
نادر ابراهمی راست می گوید غم حریص است و بیشتر می خواهد و باز هم افزون طلبی دارد و غم پیری هم چنین است و به تو می سپرانم که به این حریص پر ادعا باز هم بنگری و شاید بخواهی اضافه اش به این سیاهه پر غم پیری من شاید حرص این دیو ملول غم را می گویم اندکی کم شود

نگاشته شده توسط: تورج عاطف | مارس 5, 2015

گناهی با نگاهی

شايد گناهي همره با نگاهي تولد يافت
و شاید نگاه را گناه دانستند تا دیگر نبیند و نخواهد بیند و یاد ببرد چه زیبا است نگاه و صد البته شیرین شاید چون گناه
نمي دانم در اين مبحس نامرادي هاي مردمان تا به كي قرار است در دام گناه ز نگاهي و يا نگاهي بر پايه گناهي روزرا به شب و شب را به روز دوزيم ؟ نمي دانم تا به كي طلب را گناه دانيم پيوند نگاهي را اشتباه و معرفت را چوب زنيم و بي كرانگي را در محدوده انديشه هاي خرد تكه تكه كنيم در باورها گناه و نگاه را يكي دانيم و تولد ديگر را به فراسوي آن دگر نيامده بيافكنيم؟ رفيقي دلتنگي مرا ديد كه در پي بوي پيراهن يار و عطر حضورش و در خيال بوسه هاي مه گونه اش بودم و تنها برايم يك نجوا خواند كه

تمامي حكايت ما اين بود كه نه غريبه اي آمد و نه آشنائي رفت…

آري آشنائي نيامد آشنا همان اشتياق بود و غريبه همان دلهره و ترس كه گوئي هيچكدام بازي خود را غير تكراري نكنند

آري از اشتياقي صحبت مي كنم كه مي تواند دست به هركاري بزند كه اگر اشتياقي وجود نداشته باشد وقوع آن اتفاقها را بايد تنها معجزه ناميد اما معجزه بزرگ يعني اشتياق باعث خواهد شد كه بسياري از اتفاقهاي غير باور بيافتد
مي گويند آخرين چيزي كه از انسان قبل از جدائي روح و وقوع مرگ پيش مي آيد اشتياق به زندگي است و اين اشتياق است كه اگر نباشد هر بودن هائي از بين خواهد رفت در زندگي روز مره اشتياق است كه باعث مي شود هم زندگي كني و هم مرگ را در آغوش كشي در همين نفس زدنها است كه اشتياق نام زندگي و شادماني و عشق به آن دم ها و باز دم ها مي دهد و عدم اشتياق است كه روز مرگي و غم و نفرت و عزلت و هجرت را هم نشين آدمي مي سازد مي تواند در اشتياق زندگي سعي به درك كردنها كرد نگاهي به ديگري حتي با تفاوتهاي بي شمارش نمود مي توان غم خواري كسي شد كه غمش را شايد هيچگاه نتواني درك كني مي توان اخمهاي گره كرده را چون لبخندي ديد و با همان لبخند تصويري به سوي اخمو همراه شتافت مي توان همراه او ديد اما نگاهي همراه اشتياق را داد مي توان همراه او شنيد اما گوش جاني براي اميد و ايمان ترنمها ز اشتياق به او گفت مي توان هزلهاي ناشي از غم و اندو ه و بي انگيزگيهايش را با نيروي اشتياق تبديل به شادماني و اشتياق نمود آري بايد اشتياق داشت حتي در خوردن يك ليوان آب در يك صبح زمستاني مي توان با اشتياق يك فنجان چاي داغ نوشيد حتي در يك ظهر تابستاني مي توان با اشتياق صبح گاهان بر خواست مي توان پنجره ها را باز نمود و آسمان را و زمين را و هستي را با جان و دل در آغوش كشيد مي توان اشتياق داشت بهر رفتن در درياي زندگي همراه با نو انديشي هائي كه آيد ز سر اشتياق به زيستن مي توان مشتاقانه در انتظار گر فتن دستهائي بود كه حتي در اين زيبا باراني بهار يخ زده است و خواهان بو سه هائي بي كرانت به انتظار نشسته است مي توان مشتاقانه نگريست به چشمهائي كه عشق نرگساني هستند و از آنها ترديد و دو دلي و ترس و غم را ربود مي تواند با اشتياق تك تك كلمه هاي يار را بلعيد مي توان در انتظار بو سه ها زآن لبهاي زيبا حتي ابديت را تسليم نمود مي تواند اشتياق را از درو ني ترينها به بيرو ني ترين ها وجود داد مي توان مشتاقانه به سمت عشق و اميد و ايمان برفت مي توان اشتياق را چون كليدي بهر باز كردن تمامي قفلهاي از سر نا اميدي كه خواهد ترا از زيستن باز داردبه كار برد مي توان لبخند زيباي يار را كه با چشمهاي بي همتايش عاشقانه ندائي ترجمه مي شود را مشتاقانه با تمامي وجود غرقه شد مي توان ترنم هاي شبانه را نداي صبح گاهي عشق و اميد مشتاقانه پذيرائي نمود مي توان مشتاقانه باور كرد

و چنين است كه گناهم را با نگاهم يكي كنم و يا نگاهم را به ميزباني گناهي فرستم كه دانم نه گناهي بوده و هست و تنها قصه همان نگاه است همان نگاه دير آشنا كه از حادثه عشق پر اشتياق سرشكي ريزد

نگاشته شده توسط: تورج عاطف | مارس 1, 2015

عجب خلائی دارد هوای دو نفره ما

نفس هایم را دانه دانه می شمارم
دم وباز دم
گوئی باوری ندارم هوائی که چنین پر سکوت و خالی از » من »
این » من » که مدتها است گم شده است باور نشده است
این » من » که رج می زند صفحه های تقویم را تا به یاد نیاورد
«دوست دارم» را کی شنید؟
«عشق من» را کی باور کرد؟
کجا یافت جائی که تنهائی خود تنهای من نباشد
تنهائی هایم چون نفس هایم هست
دانه به دانه
سخت و بی امتداد
پرتردید به دمی دیگر
ورق های تقویم من سپید نیستند
قرمزی روزهای با هم بودن ها زیاد است
تعطیلی » ما» ابدی است
یادداشتی را می جوید
که نوشته باشد
دوست دارم ای همه هوای من
دوست دارم ای همه دلیل نفس های من
دوست دارم حتی در دور ورای من
دوست دارم حتی وقتی تنهائی ربود ر درون و برونت نور
نفس هایم به شماره افتاده اند
حکایت سعدی را ندارند
نه مفرح ذات است و نه ممد حیات
نفس تنگی ها می شمارند صفحه های تقویم زندگی ام را که سپید هستند از دوست داشتن هایم
عجب خلائی دارد هوای دو نفره ما

نگاشته شده توسط: تورج عاطف | فوریه 26, 2015

گاهی ….

چای را داغ باید نوشید
گیسوان را به باد باید داد
دست را به زانو باید گذاشت و ایستاد
آغاز
آری آغازی باید کرد
آغازین باید شد
گاهی باید قایقی به دریا انداخت
دل به دریا زد
بی هیچ نگاهی به ساحل امن
باید غوطه وری را باور کرد
پاسخ دل شکسته همیشه آه نیست گاهی رفتن و گریستن به دور سوئی است که نگاه رقت انگیزی به رخت نباشد
تاوان عشق گاهی باور عشق است ماندن بر عشق است و غرق شدن در عشق است
باید گذاشت عشق دلت را بشکند
اشک هجر بر گونه ها سیلی زند
بگذار درد باشد
شاید درد درمان دردی شد
گاهی باید سوالی نپرسید
به دنبال پاسخی نرفت
تحلیل و استخاره و تجزیه و ترکیب را به دور انداخت
گاهی شعر را بی آهنگ و قافیه و ردیف باید سرود
گاهی قلم را نباید تراشید و به دنبال مرکبی نباید رفت
نانوشته پند را باید از حفظ خواند
نصیحتی گوش نکرد
نقاشی نکشید
آوازی نخواند
فریادی نکشید
گاهی تنها باید به دریا زد
به همین سادگی غرقه شد

نگاشته شده توسط: تورج عاطف | فوریه 25, 2015

کاش سکوت قاتل بغضم شود

این روزها سکوت را جرعه جرعه می نوشم
سکوت درون
و فریاد برون
هر دو زنجیر در اراده من شده اند
سوت برایم حکم داروئی دارد که همه زخمهای را اگر نتواند که درمان کند حداقل مسکنی است
صدا برایم نمی ماند
سکوت همنشین خوبی است
تا روح شیطنت می کند فرمانش دهم
آرام گیر
چون روزهای خوش کودکی
از پنجره اتاقم که به بیرون می نگرم
برف است و سکوت
غوغای اندیشه دست به حیله می زند
به گوشم می خواند
بگوی
شکوه؟
طعنه ؟
طرح و اندیشه ؟
اما می گویم
آرام گیر
سکوت کن
هیچ نگوی
به هیچ نیاندیش
آرام گیر
بگذار سکوت درس عشق تو باشد
بگذار سکوت درس صبر تو باشد
بگذار سکوت تمنای تو باش
بگذار بی هیچ حرف مدعی عشق باشی
عشق؟
عشق همه سکوتم را می داند
ایمان همه سکوتم را معنی دهد
سکوت حکایت زیبائی دارد
بی ادعائی
فریاد رسوایم کرد
از رسوائی بیان عشق نهراسیدم
حالا ز سکوت غرقه در عشق هم بیمی ندارم
سکوت را جشن گرفته ام بلکه قاتل بغضم شود

نگاشته شده توسط: تورج عاطف | فوریه 24, 2015

آفتابم باش

این روزها به آفتاب نگاهی می کنم و به یاد فروغ
سلامی دگر به آن می دهم
با خودم عهد می بندم
به انتظار می نشینم
و زیر لب نجوا می کنم
امروز می تواند دگر باره دگر شود
در سکوت برون و فریاد درونم
در جدالی مابین حافظ پندم که می خواند
در اندرون خسته دلم غوغا باشد و من خموش
و جدال فروغ نصیحتم که می خواند
تنها صدا است که می ماند
حیرانم
شگفتا پرودگارم
ز این همه صبر
ز این همه باور غیبت
ز این همه امید به آفتاب دگری
که مرا دادی
از پنجره پر غربت شهر
به آفتاب سلامی دهم تا آغاز مهتاب
و شب که می رسد
دعایم بر زبان جاری
صبر را خواهم
عشق را خواهم
فریاد شوق را خواهم
تو را خواهم
ای همه هستی من از باور تولدی دیگر
به آفتاب پروردگارم دلبسته ام
به سفری که زیستنم نام دارد
به باور نوشیدن قهوه ای تلخ در مجاورت یار شیرین
خیال نوش آفتابی با او نیش این روزهای غربت من است
باز به آفتابم امید دارم
به پروردگارم
که دستهایم را دو باره سبز خواهد کرد
به تمنای باور گرمای دستهای یار

نگاشته شده توسط: تورج عاطف | فوریه 21, 2015

قطار زندگی

نجوای تکراری می شنوم
صدای قطار است
در حسرت شنیدن سوت ایستگاه هستم
قطار؟
ایستگاه ؟
لبخند می زنم
قطره اشکی هم دام
قلم بی اختیار می لغزد و می لرزد
ازقصه هجرت
قصه سکوت
قصه بدرود
نجوای رفتن که می آید دیگر نباید چشمها را بست که باید کور شد
نجوای رفتن که می آید دیگر نباید گوش ها را گرفت گوشی نمی خواهی که حرف نخواهد بود برای شنیدن
آری حرفی نخواهد ماند پس سکوت نمی کنی لال می شوی که وسوسه گله کردن و شکوه نداشته باشی
هیچ بوئی هجرت ندارد که اگر هم داشته باشد تمنای زیستن و نفس کشیدن در آن هوای پر غم بدرود بزرگ حماقتی است
دیگر دست ها و پاهایت رمقی در وداع ندارند چه چیزی را در بدرود می توان لمس کرد جز زمختی و تلخی و رنج
رفتن و بدرود که باشد تنها باید چشم و گوش و زبان و مشام و لمس را فرمان دهی که به یاد نیاورند که فراموشی بزرگ نعمت رفتن می تواند باشد
زندگی جاری است
آمدن ها
رفتن ها
قطار زیستن از آنها عبور می کند
تا روزی که صدای قطار به گونه دیگر است
لکوموتیو سوت می کشد
فرمان می دهد
فرمان ماندن
کاش ماندنی زیبا در زیستن باشد نه ماندن در خاطره ها و حسرت مرگ عشق
آری زندگی ماندن است
عاشقانه ها ماندنی است
باور عشق جاودان

و…
آری زندگی چنین باشد

Older Posts »

دسته‌بندی